دل بستن. دلبستگی یافتن. رغبت پیدا کردن. علاقه پیداکردن. علاقه یافتن: از بس احسانها که می کرد با من، من نیز دل بنهادم و چند سال به گنجه مقیم شدم. (منتخب قابوسنامه ص 45). من که در هیچ مقامی نزدم خیمۀ انس پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم. سعدی. ، رضا دادن.پذیرفتن. تن دردادن. گردن نهادن: یا برقعی به چشم تأمل فروگذار یا دل بنه که پرده ز کارت برافکنند. سعدی. ، مصمم شدن. تصمیم گرفتن: چو بنهاد دل کینه و جنگ را بخواند آن گرانمایه هوشنگ را. فردوسی. - دل به چیزی یا کاری نهادن، دل بستن بدان. دلبستگی یافتن به آن. علاقه مندگشتن بدان. علاقه یافتن به آن. پرداختن به آن. متوجه شدن به آن: به سرای سپنج مهمان را دل نهادن همیشگی نه رواست. رودکی. چو آمد بدان چاره جوی انجمن به رشتن نهاده دل و هوش و تن. فردوسی. جهان دل نهاده بدین داستان همان بخردان نیز و هم راستان. فردوسی. چنین گفت با سرفرازان رزم که ما دل نهادیم یکسر به بزم. فردوسی. شاه را گوتو به شادی و طرب دل نه و بس وزپی ساختن مملکت اندیشه مبر. فرخی. تا از شغل وی فارغ دل نگردم دل به وی ننهم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 399). دل بدیشان نه و چنان انگار کاین خسان نقشهای دیوارند. ناصرخسرو. هم قلتبان به چشم من آن مردی کو دل نهد به زیور و تیمارش. ناصرخسرو. گفت مراای شکسته عهد شب و روز در سفری و نهاده دل به سفر بر. مسعودسعد. خاقانیا به دولت ایام دل منه کایام هفته ایست خود آن هفته نیز نیست. خاقانی. کسی کو نهد دل به مشتی گیا نگردد به گرد تو چون آسیا. نظامی. معشوق هزاردوست را دل ندهی ور می دهی آن دل به جدایی بنهی. سعدی. به هرچه می گذرد دل منه که دجله بسی پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد. سعدی. ، رضا دادن. وادار کردن خویش را به پذیرفتن آن. تن دادن بدان. توکل کردن برآن. گردن نهادن بدان: بمیرد کسی کو ز مادر بزاد به داد خدا دل بباید نهاد. فردوسی. من ایدر همه کار کردم به برگ به بیچارگی دل نهادم به مرگ. فردوسی. دل بنهادی به ذل از قبل مال علت ذل تو گشت در بر تو دل. ناصرخسرو. تن سپرده به حکم دادارم دل نهاده به فضل یزدانم. مسعودسعد. ببین تا چند بار اینجا فتادم به غمخواری و خواری دل نهادم. نظامی. مگر دل نهادی به مردن ز پس که برمی نخیزی به بانگ جرس. سعدی. دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم هرکه از دوست تحمل نکند عهد نپاید. سعدی. ما بی تو به دل بر نزدیم آب صبوری چون سنگدلان دل ننهادیم به دوری. سعدی. نه مرا خاطر غربت نه ترا خاطر قربت دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم. سعدی. به سرکوی تو گر خوی تو این خواهدبود دل نهادم به جفاهای فراوان دیدن. سعدی. یا دل بنهی به جور و بیداد یا قصۀ عشق درنوردی. سعدی. سپاهی که کارش نباشد ببرگ چرا دل نهد روز هیجا به مرگ. سعدی. به سختی بنه گفتش ای خواجه دل کس از صبر کردن نگردد خجل. سعدی. سر اندر جهان نه به آوارگی وگرنه بنه دل به بیچارگی. سعدی. به شوربختی از آن دل نهاده ام که نمک برای تلخی بادام بهتر از قند است. صائب (از آنندراج). ، قناعت کردن. بسنده کردن. اکتفا کردن. خشنود شدن بدان. خرسند گشتن به آن: دل نه به نصیب خاصۀ خویش خاییدن رزق کس میندیش. نظامی. به پیغامی قناعت کرد ازآن ماه به یادی دل نهاد از خاک آن راه. نظامی. ، اعتماد کردن بدان. اطمینان یافتن به آن، تصمیم بر آن گرفتن. مصمم شدن بر آن. عزم آن کردن. عزم. عزیمه. (دهار) : نشست از بر گاه و بنهاد دل به رزم جهانجوی شاه چگل. فردوسی. چون محمود مردی بر وزیر خشم گرفته و برعزل او دل نهاده. (آثار الوزراء عقیلی). - دل بر کاری یا چیزی نهادن، دل را متوجه آن کردن. دل بستن بدان. دلبستگی یافتن به آن. شیفتۀ آن شدن. دل سپردن بر آن: منه هیچ دل بر جهنده جهان که با تو نماند همی جاودان. فردوسی. تو بر او عاشق و او بر تو نهاده دل خویش همچنان بر پسر ناصردین میر جهان. فرخی. تو عاشق صید و تیغبرکف عشاق تو دل بر آن نهاده. خاقانی. مرادی را که دل بر وی نهادی بدست آوردی و از دست دادی. نظامی. برآتش دل منه کو رخ فروزد که وقت آید که صد خرمن بسوزد. نظامی. گر دل نهی ای پسر بر این پند از پند پدر شوی برومند. نظامی. تبسم کنان گفتشان اوستاد که بر رفتگان دل نباید نهاد. نظامی. رو نعمره ننکسه بخوان دل طلب کن دل منه بر استخوان. مولوی. منه بر روشنایی دل به یکبار چراغ از بهرتاریکی نگه دار. سعدی. چرا دل برین کاروانگه نهیم که یاران برفتند و ما در رهیم. سعدی. هم جان بدان دو نرگس جادو سپرده ایم هم دل بر آن دو سنبل هندو نهاده ایم. خواجۀشیراز (از آنندراج). - ، رضا دادن بدان. خود را آمادۀ پذیرفتن آن کردن. تن بدادن دادن. گردن نهادن بر آن. منتظر آن بودن. توطین. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) : که تو شهریاری و ما چون رهی برآن دل نهاده که فرمان دهی. فردوسی. بفرمای و من دل نهادم بر این نخواهم که باشد دلت پرزکین. فردوسی. بر تلخی عیش دل بباید نهاد، بل دل از جان شیرین برباید گرفت. (سندبادنامه ص 216). اکنون در مقام مذلت ایستاده ام و دل بر عقوبت شاه نهاده. (سندبادنامه ص 324). صبور باش و بر این درد دل بنه سعدی که روز اولم این درد در نظر می گشت. سعدی. هرکه ننهاده ست چون پروانه دل بر سوختن گو حریف آتشین را طوف پیرامن مکن. سعدی. که بار دگر دل نهد بر هلاک ندارد ز پیکار و ناورد باک. سعدی. روی بر خاک و دل بر هلاک نهاد. (گلستان سعدی). دل نهادم بر آنچه خاطر اوست. (گلستان سعدی). ، اطمینان یافتن بدان. اعتماد کردن بر آن. دل بستن: دل نهادن بر نعمت دنیا محال است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383). دل منه بر زنان از آنکه زنان مرد را کوزۀ فقع سازند تا بود پر دهند بوسه بر او چون تهی گشت خوار بندازند. علی شطرنجی. یکی بنگر که بر مخلوق هرگز ز بهر رزق شاید دل نهادن. علی شطرنجی. منه بیش خاقانیا بر جهان دل که عاشق کش است ارچه دلکش فتاده ست. خاقانی. بارها گفتی که بوسی بخشمت تا نبخشی دل برآن نتوان نهاد. خاقانی. (یعقوب بن لیث) مردمان را امان داد و ایمن کرد تا دل بر او نهادند. (تاریخ سیستان). مردمان هرات شیعت یعقوب گشته بودند از پیش و دل بر او نهاده. (تاریخ سیستان). دست به جان نمی رسد تا بتو برفشانمش بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش. سعدی. منه دل بر سرای عمر سعدی که بنیادش نه بنیادیست محکم. سعدی. منه بر جهان دل که بیگانه ایست چو مطرب که هر روز در خانه ایست. سعدی. دل منه بر وفای صحبت او کآنچنان را حریف چون تو بسیست. سعدی. منه دل بر سرای دهر سعدی که بر گنبد نخواهد ماند این گوز. سعدی. لاجرم مرد عاقل کامل ننهد بر حیات دنیا دل. سعدی. ، عزم کردن. (از زمخشری). مصمم شدن. جازم شدن. تصمیم بر آن گرفتن. اجماع. (از منتهی الارب) (از ترجمان القرآن جرجانی). ازماع. اعتزام. اعتقاد. تصمیم. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). تعزم. (از منتهی الارب). عزم. عزوم. عزیم. عزیمه. (تاج المصادر بیهقی) : وزیر گفت آن به زمان بدهی و جان با تو بماند... و دل بر این بنهادند. (مجمل التواریخ و القصص). دل بر مجاهده نهادن آسان تر است که چشم از مشاهده برگرفتن. (گلستان سعدی). - دل نهادن در چیزی یا در کاری، دلبستگی بدان پیدا کردن: دل نهادی در این سرای سپنج چند بسیار تاختی فرسنگ. ناصرخسرو. ای دوست دل منه تو درین تنگنای خاک ناممکنست عافیتی بی تزلزلی. سعدی
دل بستن. دلبستگی یافتن. رغبت پیدا کردن. علاقه پیداکردن. علاقه یافتن: از بس احسانها که می کرد با من، من نیز دل بنهادم و چند سال به گنجه مقیم شدم. (منتخب قابوسنامه ص 45). من که در هیچ مقامی نزدم خیمۀ انس پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم. سعدی. ، رضا دادن.پذیرفتن. تن دردادن. گردن نهادن: یا برقعی به چشم تأمل فروگذار یا دل بنه که پرده ز کارت برافکنند. سعدی. ، مصمم شدن. تصمیم گرفتن: چو بنهاد دل کینه و جنگ را بخواند آن گرانمایه هوشنگ را. فردوسی. - دل به چیزی یا کاری نهادن، دل بستن بدان. دلبستگی یافتن به آن. علاقه مندگشتن بدان. علاقه یافتن به آن. پرداختن به آن. متوجه شدن به آن: به سرای سپنج مهمان را دل نهادن همیشگی نه رواست. رودکی. چو آمد بدان چاره جوی انجمن به رشتن نهاده دل و هوش و تن. فردوسی. جهان دل نهاده بدین داستان همان بخردان نیز و هم راستان. فردوسی. چنین گفت با سرفرازان رزم که ما دل نهادیم یکسر به بزم. فردوسی. شاه را گوتو به شادی و طرب دل نه و بس وزپی ساختن مملکت اندیشه مبر. فرخی. تا از شغل وی فارغ دل نگردم دل به وی ننهم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 399). دل بدیشان نه و چنان انگار کاین خسان نقشهای دیوارند. ناصرخسرو. هم قلتبان به چشم من آن مردی کو دل نهد به زیور و تیمارش. ناصرخسرو. گفت مراای شکسته عهد شب و روز در سفری و نهاده دل به سفر بر. مسعودسعد. خاقانیا به دولت ایام دل منه کایام هفته ایست خود آن هفته نیز نیست. خاقانی. کسی کو نهد دل به مشتی گیا نگردد به گرد تو چون آسیا. نظامی. معشوق هزاردوست را دل ندهی ور می دهی آن دل به جدایی بنهی. سعدی. به هرچه می گذرد دل منه که دجله بسی پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد. سعدی. ، رضا دادن. وادار کردن خویش را به پذیرفتن آن. تن دادن بدان. توکل کردن برآن. گردن نهادن بدان: بمیرد کسی کو ز مادر بزاد به داد خدا دل بباید نهاد. فردوسی. من ایدر همه کار کردم به برگ به بیچارگی دل نهادم به مرگ. فردوسی. دل بنهادی به ذل از قبل مال علت ذل تو گشت در بر تو دل. ناصرخسرو. تن سپرده به حکم دادارم دل نهاده به فضل یزدانم. مسعودسعد. ببین تا چند بار اینجا فتادم به غمخواری و خواری دل نهادم. نظامی. مگر دل نهادی به مردن ز پس که برمی نخیزی به بانگ جرس. سعدی. دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم هرکه از دوست تحمل نکند عهد نپاید. سعدی. ما بی تو به دل بر نزدیم آب صبوری چون سنگدلان دل ننهادیم به دوری. سعدی. نه مرا خاطر غربت نه ترا خاطر قربت دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم. سعدی. به سرکوی تو گر خوی تو این خواهدبود دل نهادم به جفاهای فراوان دیدن. سعدی. یا دل بنهی به جور و بیداد یا قصۀ عشق درنوردی. سعدی. سپاهی که کارش نباشد ببرگ چرا دل نهد روز هیجا به مرگ. سعدی. به سختی بنه گفتش ای خواجه دل کس از صبر کردن نگردد خجل. سعدی. سر اندر جهان نه به آوارگی وگرنه بنه دل به بیچارگی. سعدی. به شوربختی از آن دل نهاده ام که نمک برای تلخی بادام بهتر از قند است. صائب (از آنندراج). ، قناعت کردن. بسنده کردن. اکتفا کردن. خشنود شدن بدان. خرسند گشتن به آن: دل نه به نصیب خاصۀ خویش خاییدن رزق کس میندیش. نظامی. به پیغامی قناعت کرد ازآن ماه به یادی دل نهاد از خاک آن راه. نظامی. ، اعتماد کردن بدان. اطمینان یافتن به آن، تصمیم بر آن گرفتن. مصمم شدن بر آن. عزم آن کردن. عزم. عزیمه. (دهار) : نشست از بر گاه و بنهاد دل به رزم جهانجوی شاه چگل. فردوسی. چون محمود مردی بر وزیر خشم گرفته و برعزل او دل نهاده. (آثار الوزراء عقیلی). - دل بر کاری یا چیزی نهادن، دل را متوجه آن کردن. دل بستن بدان. دلبستگی یافتن به آن. شیفتۀ آن شدن. دل سپردن بر آن: منه هیچ دل بر جهنده جهان که با تو نماند همی جاودان. فردوسی. تو بر او عاشق و او بر تو نهاده دل خویش همچنان بر پسر ناصردین میر جهان. فرخی. تو عاشق صید و تیغبرکف عشاق تو دل بر آن نهاده. خاقانی. مرادی را که دل بر وی نهادی بدست آوردی و از دست دادی. نظامی. برآتش دل منه کو رخ فروزد که وقت آید که صد خرمن بسوزد. نظامی. گر دل نهی ای پسر بر این پند از پند پدر شوی برومند. نظامی. تبسم کنان گفتشان اوستاد که بر رفتگان دل نباید نهاد. نظامی. رو نعمره ننکسه بخوان دل طلب کن دل منه بر استخوان. مولوی. منه بر روشنایی دل به یکبار چراغ از بهرتاریکی نگه دار. سعدی. چرا دل برین کاروانگه نهیم که یاران برفتند و ما در رهیم. سعدی. هم جان بدان دو نرگس جادو سپرده ایم هم دل بر آن دو سنبل هندو نهاده ایم. خواجۀشیراز (از آنندراج). - ، رضا دادن بدان. خود را آمادۀ پذیرفتن آن کردن. تن بدادن دادن. گردن نهادن بر آن. منتظر آن بودن. تَوطین. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) : که تو شهریاری و ما چون رهی برآن دل نهاده که فرمان دهی. فردوسی. بفرمای و من دل نهادم بر این نخواهم که باشد دلت پرزکین. فردوسی. بر تلخی عیش دل بباید نهاد، بل دل از جان شیرین برباید گرفت. (سندبادنامه ص 216). اکنون در مقام مذلت ایستاده ام و دل بر عقوبت شاه نهاده. (سندبادنامه ص 324). صبور باش و بر این درد دل بنه سعدی که روز اولم این درد در نظر می گشت. سعدی. هرکه ننهاده ست چون پروانه دل بر سوختن گو حریف آتشین را طوف پیرامن مکن. سعدی. که بار دگر دل نهد بر هلاک ندارد ز پیکار و ناورد باک. سعدی. روی بر خاک و دل بر هلاک نهاد. (گلستان سعدی). دل نهادم بر آنچه خاطر اوست. (گلستان سعدی). ، اطمینان یافتن بدان. اعتماد کردن بر آن. دل بستن: دل نهادن بر نعمت دنیا محال است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383). دل منه بر زنان از آنکه زنان مرد را کوزۀ فقع سازند تا بود پر دهند بوسه بر او چون تهی گشت خوار بندازند. علی شطرنجی. یکی بنگر که بر مخلوق هرگز ز بهر رزق شاید دل نهادن. علی شطرنجی. منه بیش خاقانیا بر جهان دل که عاشق کش است ارچه دلکش فتاده ست. خاقانی. بارها گفتی که بوسی بخشمت تا نبخشی دل برآن نتوان نهاد. خاقانی. (یعقوب بن لیث) مردمان را امان داد و ایمن کرد تا دل بر او نهادند. (تاریخ سیستان). مردمان هرات شیعت یعقوب گشته بودند از پیش و دل بر او نهاده. (تاریخ سیستان). دست به جان نمی رسد تا بتو برفشانمش بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش. سعدی. منه دل بر سرای عمر سعدی که بنیادش نه بنیادیست محکم. سعدی. منه بر جهان دل که بیگانه ایست چو مطرب که هر روز در خانه ایست. سعدی. دل منه بر وفای صحبت او کآنچنان را حریف چون تو بسیست. سعدی. منه دل بر سرای دهر سعدی که بر گنبد نخواهد ماند این گوز. سعدی. لاجرم مرد عاقل کامل ننهد بر حیات دنیا دل. سعدی. ، عزم کردن. (از زمخشری). مصمم شدن. جازم شدن. تصمیم بر آن گرفتن. اجماع. (از منتهی الارب) (از ترجمان القرآن جرجانی). ازماع. اعتزام. اعتقاد. تصمیم. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). تعزم. (از منتهی الارب). عزم. عزوم. عزیم. عزیمه. (تاج المصادر بیهقی) : وزیر گفت آن به زمان بدهی و جان با تو بماند... و دل بر این بنهادند. (مجمل التواریخ و القصص). دل بر مجاهده نهادن آسان تر است که چشم از مشاهده برگرفتن. (گلستان سعدی). - دل نهادن در چیزی یا در کاری، دلبستگی بدان پیدا کردن: دل نهادی در این سرای سپنج چند بسیار تاختی فرسنگ. ناصرخسرو. ای دوست دل منه تو درین تنگنای خاک ناممکنست عافیتی بی تزلزلی. سعدی
طی طریق کردن. راه رفتن: روزی مگر به دیدن سعدی قدم نهی تا در رهت به هر قدمی مینهد سری. سعدی. گر قدم بر چشم من خواهی نهاد دیده بر ره می نهم تا میروی. سعدی. در هر قدم که می نهد آن سرو راستین حیف است اگر به دیده نروبند راه را. سعدی. مگوی و منه تا توانی قدم نه ز اندازه بیرون و ز اندازه کم. سعدی
طی طریق کردن. راه رفتن: روزی مگر به دیدن سعدی قدم نهی تا در رهت به هر قدمی مینهد سری. سعدی. گر قدم بر چشم من خواهی نهاد دیده بر ره می نهم تا میروی. سعدی. در هر قدم که می نهد آن سرو راستین حیف است اگر به دیده نروبند راه را. سعدی. مگوی و منه تا توانی قدم نه ز اندازه بیرون و ز اندازه کم. سعدی
داغ کردن. با آهن تفته اندام حیوان یا آدمی را سوختن نشان را یا گم نشدن را: اسبان و اشتران و استران را داغ سلطانی نهادند. (تاریخ بیهقی ص 613 چ ادیب). فرمود داغ برنهادند بنام محمود و بگذاشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 513). داغ مستنصر باﷲ نهادستم بر بر سینه و بر پهنۀ پیشانی. ناصرخسرو. ور طالع فالش بمثل مشتری آید مریخ نهد داغی بر طلعت فالش. ناصرخسرو. بجبهت برنهاده داغ او این بگردن درفکنده طوق او آن. ناصرخسرو تا بتمامی رسد ماه شب عید و باز جبهت مه را نهد داغ اذا قیل تم. خاقانی. آری بصاع عید همی ماند آفتاب از نام شاه داغ نهاده مشهرش. خاقانی. گدای کوی تو خاقانی است فرمان ده که این گدای ترا داغ پادشاه نهم. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 631). بنامت چون توان کرد ابلقی را که داغش بر سرون نتوان نهادن. خاقانی. دبیری به پنج تا کاغذ و قرص مداد که دو درهم سیاه ارزد ذکر ایشان بر صفحۀ ایام نگاشت و داغ ایشان بر پیشانی روزگار نهاد و نام ایشان را تا ابد مؤبد و مخلد گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 15). چو صبح از رخ روز برقع گشاد ختن بر حبش داغ جزیت نهاد. نظامی. اگر تو جور کنی جور نیست تربیت است وگر تو داغ نهی داغ نیست درمان است. سعدی. در دل نهاد رشک رخت داغ لاله را زنجیر ساخت خط تو بر ماه هاله را. ملا محمد شریف ولد شیخ حسن آملی. اجداح، داغ مجدح نهادن بر ران شتر. جناب، داغ که بر پهلوی شتر نهند. (منتهی الارب) ، میل کشیدن. آهن تفته بر چشم کسی نهادن. داغ کردن: نهادند بر چشم روشنش داغ بمرد این چراغ دو نرگس بباغ. فردوسی. نهی داغ بر چشم شاه جهان سخن زین نشان کی بود در نهان. فردوسی. داغ محرومی منه بر دیدۀ اهل سؤال نور استحقاق گو در جبهۀ سائل مباش. مخلص کاشی. ، داغ کردن. کی ّ. سوزاندن موضعی از بدن مداوا را: بجائی شد و خایه ببرید پست برو داغ بنهاد و او را ببست. فردوسی. جائی که داغ گیرد دردش دوا پذیرد الا که داغ سعدی کاول نظر نهادی. سعدی. ، مصیبت رسیدن. مصاب شدن بالمی و غمی: هنوز داغ نخستین تمام ناشده بود که دست جور زمان داغ دیگرش بنهاد. سعدی. ، درد و رنج و اندوه پدید آوردن. بدرد و رنج گرفتار ساختن: کز کرشمه غمزۀ غمازه ای بر دلم بنهاد داغ تازه ای. مولوی. - بر دل کسی داغ نهادن، او را قرین رنج و اندوه کردن: گرم بر جان نهی رنجی بدل دارم سپاس تو ورم بردل نهی داغی بجان هم زین قیاس ای جان سپاس آنرا که او دادم دل و جان تا برین و آن ز رنج تو نهم منت ز داغ توسپاس ای جان. سوزنی. چون گفت بسی حدیث با زاغ شد زاغ و نهاد بر دلش داغ. نظامی. در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم. حافظ. - داغ حسرت نهادن بر دل، خود را قرین تحسر ساختن: داغ حسرت نهاده ام بر دل گفته اند آخر الدواء الکی ّ. ظهیر
داغ کردن. با آهن تفته اندام حیوان یا آدمی را سوختن نشان را یا گم نشدن را: اسبان و اشتران و استران را داغ سلطانی نهادند. (تاریخ بیهقی ص 613 چ ادیب). فرمود داغ برنهادند بنام محمود و بگذاشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 513). داغ مستنصر باﷲ نهادستم بر بر سینه و بر پهنۀ پیشانی. ناصرخسرو. ور طالع فالش بمثل مشتری آید مریخ نهد داغی بر طلعت فالش. ناصرخسرو. بجبهت برنهاده داغ او این بگردن درفکنده طوق او آن. ناصرخسرو تا بتمامی رسد ماه شب عید و باز جبهت مه را نهد داغ اذا قیل تم. خاقانی. آری بصاع عید همی ماند آفتاب از نام شاه داغ نهاده مشهرش. خاقانی. گدای کوی تو خاقانی است فرمان ده که این گدای ترا داغ پادشاه نهم. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 631). بنامت چون توان کرد ابلقی را که داغش بر سرون نتوان نهادن. خاقانی. دبیری به پنج تا کاغذ و قرص مداد که دو درهم سیاه ارزد ذکر ایشان بر صفحۀ ایام نگاشت و داغ ایشان بر پیشانی روزگار نهاد و نام ایشان را تا ابد مؤبد و مخلد گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 15). چو صبح از رخ روز برقع گشاد ختن بر حبش داغ جزیت نهاد. نظامی. اگر تو جور کنی جور نیست تربیت است وگر تو داغ نهی داغ نیست درمان است. سعدی. در دل نهاد رشک رخت داغ لاله را زنجیر ساخت خط تو بر ماه هاله را. ملا محمد شریف ولد شیخ حسن آملی. اِجداح، داغ مجدح نهادن بر ران شتر. جناب، داغ که بر پهلوی شتر نهند. (منتهی الارب) ، میل کشیدن. آهن تفته بر چشم کسی نهادن. داغ کردن: نهادند بر چشم روشنش داغ بمرد این چراغ دو نرگس بباغ. فردوسی. نهی داغ بر چشم شاه جهان سخن زین نشان کی بود در نهان. فردوسی. داغ محرومی منه بر دیدۀ اهل سؤال نور استحقاق گو در جبهۀ سائل مباش. مخلص کاشی. ، داغ کردن. کی ّ. سوزاندن موضعی از بدن مداوا را: بجائی شد و خایه ببرید پست برو داغ بنهاد و او را ببست. فردوسی. جائی که داغ گیرد دردش دوا پذیرد الا که داغ سعدی کاول نظر نهادی. سعدی. ، مصیبت رسیدن. مصاب شدن بالمی و غمی: هنوز داغ نخستین تمام ناشده بود که دست جور زمان داغ دیگرش بنهاد. سعدی. ، درد و رنج و اندوه پدید آوردن. بدرد و رنج گرفتار ساختن: کز کرشمه غمزۀ غمازه ای بر دلم بنهاد داغ تازه ای. مولوی. - بر دل کسی داغ نهادن، او را قرین رنج و اندوه کردن: گرم بر جان نهی رنجی بدل دارم سپاس تو ورم بردل نهی داغی بجان هم زین قیاس ای جان سپاس آنرا که او دادم دل و جان تا برین و آن ز رنج تو نهم منت ز داغ توسپاس ای جان. سوزنی. چون گفت بسی حدیث با زاغ شد زاغ و نهاد بر دلش داغ. نظامی. در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم. حافظ. - داغ حسرت نهادن بر دل، خود را قرین تحسر ساختن: داغ حسرت نهاده ام بر دل گفته اند آخر الدواء الکی ّ. ظهیر
قدم گذاردن. فراتر رفتن: چو از نامداران بپالود خوی که سنگ از سر چاه ننهاد پی. فردوسی. ، پا گذاشتن. قدم نهادن. مستقر شدن: به هر تختگاهی که بنهاد پی نگه هداشت آیین شاهان کی. نظامی
قدم گذاردن. فراتر رفتن: چو از نامداران بپالود خوی که سنگ از سر چاه ننهاد پی. فردوسی. ، پا گذاشتن. قدم نهادن. مستقر شدن: به هر تختگاهی که بنهاد پی نگه هداشت آیین شاهان کی. نظامی
تن دادن. (آنندراج). دل نهادن. رضا دادن. تسلیم شدن. خود را آماده ساختن. - تن اندر کاری نهادن، آمادۀ کاری شدن با همه مخاطرات و زیانهایش. توطین: و همه عجم تن اندر کارزار کردند و دفع عرب نهادند. (مجمل التواریخ از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - تن بر مرگ نهادن، مهیای آن شدن. استبسال. - تن به چیزی نهادن، رضا دادن بدان. قبول آن: تن به بیچارگی و گرسنگی بنه و دست پیش سفله مدار. (گلستان). تن به دود چراغ و بیخوابی ننهادی هنر کجا یابی ؟ اوحدی. - تن پیش نهادن، آمادۀ خطر شدن:... از دست وی عملی کرد و مالی ببرد و تن پیش نهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 413). - تن در چیزی نهادن، تسلیم آن شدن. به آن رضا دادن. قبول کردن آن: نه مر خویشتن را فزونی دهد نه یکباره تن در زبونی نهد. (گلستان)
تن دادن. (آنندراج). دل نهادن. رضا دادن. تسلیم شدن. خود را آماده ساختن. - تن اندر کاری نهادن، آمادۀ کاری شدن با همه مخاطرات و زیانهایش. توطین: و همه عجم تن اندر کارزار کردند و دفع عرب نهادند. (مجمل التواریخ از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - تن بر مرگ نهادن، مهیای آن شدن. استبسال. - تن به چیزی نهادن، رضا دادن بدان. قبول آن: تن به بیچارگی و گرسنگی بنه و دست پیش سفله مدار. (گلستان). تن به دود چراغ و بیخوابی ننهادی هنر کجا یابی ؟ اوحدی. - تن پیش نهادن، آمادۀ خطر شدن:... از دست وی عملی کرد و مالی ببرد و تن پیش نهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 413). - تن در چیزی نهادن، تسلیم آن شدن. به آن رضا دادن. قبول کردن آن: نه مر خویشتن را فزونی دهد نه یکباره تن در زبونی نهد. (گلستان)
مجازاً، خواب کردن. (غیاث) (آنندراج). خوابیدن: برمدار از مقام مستی پی سر همانجا بنه که خوردی می. سنائی. بشنو الفاظ حکیم پرده ای سر همانجا نه که باده خورده ای. مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر1 بیت 3426). دردمند فراق سر ننهد مگر آن شب که گور بالین است. سعدی (دیوان ص 379). ، گذاشتن سر به بالین و مانند آن: سر به بالین عدم بازنه ای نرگس مست که ز خواب سحر آن نرگس شهلا برخاست. سعدی. ، تسلیم شدن. اطاعت کردن. سر بر زمین نهادن اطاعت و تسلیم را: آنکه دست دولتش را بوسه داده ست آفتاب آنکه پای همتش را سر نهاده ست آسمان. فرخی. گفت بشنو گر نباشم جای لطف سر نهادم پیش اژدرهای عنف. مولوی. سر همه بر اختیار اونهیم دست بر دامان و دست او دهیم. مولوی. ما سر نهاده ایم تو دانی و تیغ و تاج تیغی که ماهروی زند تاج سر بود. سعدی. در این ره جان بده یا ترک ما گیر بدین در سر بنه یا غیر ما جوی. سعدی. ز سر نهادن گردنکشان و سالاران بر آستان جلالت نمانده جای قدم. سعدی. چرا دانا نهد پیش کسی سر که پا و سر بود پیشش برابر. جامی. ، تسلیم شدن برای کشته شدن: چو حاتم به آزادگی سر نهاد جوان را برآمد خروش از نهاد. سعدی. ، مشغول شدن. پرداختن. شروع کردن: نهادند (بیژن و منیژه) هر دو به خوردن سرا که هم دار بد پیش و هم منبرا. فردوسی. نهادند لشکر به تاراج سر همه شهر کردند زیر و زبر. اسدی. ، روی آوردن. روانه شدن. روانه گشتن: جهان سر نهادند سوی عزیز بسی آوریدند هر گونه چیز. شمسی (یوسف و زلیخا). سر اندر جستن دانش نهادم نکردم روزگار خویش بی بر. ناصرخسرو. چون شد آن مرغزار عنبربوی آب گل سر نهاد جوی به جوی. نظامی. چون شنیدند جمله خیل و سپاه سر نهادند سوی حضرت شاه. نظامی. همه لشکر به خدمت سر نهادند به نوبت گاه فرمان ایستادند. نظامی. به صدقش چنان سر نهی در قدم که بینی جهان با وجودش عدم. سعدی. - سر به جهان و بیابان نهادن، گریختن: گفتم از دست غمت سر به جهان در بنهم چون توانم که به هر جا بروم در نظری. سعدی. عاقبت سر به بیابان بنهد چون سعدی آنکه در سر هوس چون تو غزالی دارد. سعدی. - سر به خدمت نهادن: بتان چین به خدمت سر نهادند بسان سرو بر پای ایستادند. نظامی. - سر در بیابان نهادن، گریختن. فرار کردن: تو آهوچشم نگذاری مرا از دست تا آنگه که همچون آهو از دستت نهم سر در بیابانی. سعدی. - سر در نشیب نهادن: زغن را نماند از تعجب شکیب ز بالا نهادند سر در نشیب. سعدی
مجازاً، خواب کردن. (غیاث) (آنندراج). خوابیدن: برمدار از مقام مستی پی سر همانجا بنه که خوردی می. سنائی. بشنو الفاظ حکیم پرده ای سر همانجا نِه ْ که باده خورده ای. مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر1 بیت 3426). دردمند فراق سر ننهد مگر آن شب که گور بالین است. سعدی (دیوان ص 379). ، گذاشتن سر به بالین و مانند آن: سر به بالین عدم بازنه ای نرگس مست که ز خواب سحر آن نرگس شهلا برخاست. سعدی. ، تسلیم شدن. اطاعت کردن. سر بر زمین نهادن اطاعت و تسلیم را: آنکه دست دولتش را بوسه داده ست آفتاب آنکه پای همتش را سر نهاده ست آسمان. فرخی. گفت بشنو گر نباشم جای لطف سر نهادم پیش اژدرهای عنف. مولوی. سر همه بر اختیار اونهیم دست بر دامان و دست او دهیم. مولوی. ما سر نهاده ایم تو دانی و تیغ و تاج تیغی که ماهروی زند تاج سر بود. سعدی. در این ره جان بده یا ترک ما گیر بدین در سر بنه یا غیر ما جوی. سعدی. ز سر نهادن گردنکشان و سالاران بر آستان جلالت نمانده جای قدم. سعدی. چرا دانا نهد پیش کسی سر که پا و سر بود پیشش برابر. جامی. ، تسلیم شدن برای کشته شدن: چو حاتم به آزادگی سر نهاد جوان را برآمد خروش از نهاد. سعدی. ، مشغول شدن. پرداختن. شروع کردن: نهادند (بیژن و منیژه) هر دو به خوردن سرا که هم دار بد پیش و هم منبرا. فردوسی. نهادند لشکر به تاراج سر همه شهر کردند زیر و زبر. اسدی. ، روی آوردن. روانه شدن. روانه گشتن: جهان سر نهادند سوی عزیز بسی آوریدند هر گونه چیز. شمسی (یوسف و زلیخا). سر اندر جستن دانش نهادم نکردم روزگار خویش بی بر. ناصرخسرو. چون شد آن مرغزار عنبربوی آب گل سر نهاد جوی به جوی. نظامی. چون شنیدند جمله خیل و سپاه سر نهادند سوی حضرت شاه. نظامی. همه لشکر به خدمت سر نهادند به نوبت گاه فرمان ایستادند. نظامی. به صدقش چنان سر نهی در قدم که بینی جهان با وجودش عدم. سعدی. - سر به جهان و بیابان نهادن، گریختن: گفتم از دست غمت سر به جهان در بنهم چون توانم که به هر جا بروم در نظری. سعدی. عاقبت سر به بیابان بنهد چون سعدی آنکه در سر هوس چون تو غزالی دارد. سعدی. - سر به خدمت نهادن: بتان چین به خدمت سر نهادند بسان سرو بر پای ایستادند. نظامی. - سر در بیابان نهادن، گریختن. فرار کردن: تو آهوچشم نگذاری مرا از دست تا آنگه که همچون آهو از دستت نهم سر در بیابانی. سعدی. - سر در نشیب نهادن: زغن را نماند از تعجب شکیب ز بالا نهادند سر در نشیب. سعدی
دل بستن. علاقه مند شدن. پابند شدن. دلبستگی پیدا کردن. تعلق خاطر یافتن: چودل برنهی بر سرای سپنج همه زهر زو بینی و درد و رنج. فردوسی. رجوع به دل نهادن و دل بستن در ردیف خود شود
دل بستن. علاقه مند شدن. پابند شدن. دلبستگی پیدا کردن. تعلق خاطر یافتن: چودل برنهی بر سرای سپنج همه زهر زو بینی و درد و رنج. فردوسی. رجوع به دل نهادن و دل بستن در ردیف خود شود
در شواهد زیر ظاهراً بمعنی خبه کردن با زه و حلق آویز کردن با زه آمده است: سلطان گفت از آمدن گزیر نیست... و چون دو منزل از همدان حرکت افتاد علاءالدوله را زه فرمود نهادن... مؤلف این کتاب... رعایت حقوق او را این مرثیت در تعزیۀ او برخواند. مرثیه... زه چون نهاده ای تو در آن حلق بی گناه زان سید مطهر انور چه خواستی. (راحه الصدور راوندی چ محمد اقبال ص 352، 354). اینانج خاتون را از قلعۀ سرجهان به دارالملک همدان آوردند... سلطان را (طغرل بن ارسلان را) با وی زفاف رفت... سلطان را چنان نمودند که او (اینانج خاتون) با تو همان حرکت قزل ارسلان خواهد کرد. سلطان بفرمود تا او را زه نهادند. (راحه الصدور راوندی ایضاً ص 367)
در شواهد زیر ظاهراً بمعنی خبه کردن با زه و حلق آویز کردن با زه آمده است: سلطان گفت از آمدن گزیر نیست... و چون دو منزل از همدان حرکت افتاد علاءالدوله را زه فرمود نهادن... مؤلف این کتاب... رعایت حقوق او را این مرثیت در تعزیۀ او برخواند. مرثیه... زه چون نهاده ای تو در آن حلق بی گناه زان سید مطهر انور چه خواستی. (راحه الصدور راوندی چ محمد اقبال ص 352، 354). اینانج خاتون را از قلعۀ سرجهان به دارالملک همدان آوردند... سلطان را (طغرل بن ارسلان را) با وی زفاف رفت... سلطان را چنان نمودند که او (اینانج خاتون) با تو همان حرکت قزل ارسلان خواهد کرد. سلطان بفرمود تا او را زه نهادند. (راحه الصدور راوندی ایضاً ص 367)
دل نهاده شده. از عالم (از قبیل) پیشنهاد که به معنی پیش نهاده شده است. (آنندراج). توجه. دقت. مواظبت. (ناظم الاطباء) ، دل نهاده. دلبسته. تسلیم. پذیرا: دل نهاد قفس جسم نمی شد صائب دل سرگشته اگر راه بجایی می داشت. صائب (از آنندراج). بسته ام چشم امید از مهربانیهای خلق دل نهاد زخم بی مرهم بسان مجمرم. کلیم (از آنندراج). به ظاهر ارچه رود بر زبان حکایت حج دلی به کعبه نبندم که دل نهاد بتم. مسیح کاشی (از آنندراج). تا صلاحدید آن حضرت نباشد اعتباری را نمی شاید و مردم هم دل نهاد نمی شوند. (علامی شیخ ابوالفضل از آنندراج)
دل نهاده شده. از عالم (از قبیل) پیشنهاد که به معنی پیش نهاده شده است. (آنندراج). توجه. دقت. مواظبت. (ناظم الاطباء) ، دل نهاده. دلبسته. تسلیم. پذیرا: دل نهاد قفس جسم نمی شد صائب دل سرگشته اگر راه بجایی می داشت. صائب (از آنندراج). بسته ام چشم امید از مهربانیهای خلق دل نهاد زخم بی مرهم بسان مجمرم. کلیم (از آنندراج). به ظاهر ارچه رود بر زبان حکایت حج دلی به کعبه نبندم که دل نهاد بتم. مسیح کاشی (از آنندراج). تا صلاحدید آن حضرت نباشد اعتباری را نمی شاید و مردم هم دل نهاد نمی شوند. (علامی شیخ ابوالفضل از آنندراج)
دام گستردن. دام چیدن. دام کشیدن. دام انداختن. تعبیه کردن دام. دام زدن. (آنندراج) : چون شمارندم امین و رازدان دام دیگرگون نهم در پیششان. مولوی. کس دل باختیار بمهرت نمی دهد دامی نهاده ای و گرفتار می کنی. سعدی. صوفی نهاد دام وسر حقه باز کرد بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد. حافظ. برو این دام بر مرغی دگر نه که عنقا را بلندست آشیانه. حافظ
دام گستردن. دام چیدن. دام کشیدن. دام انداختن. تعبیه کردن دام. دام زدن. (آنندراج) : چون شمارندم امین و رازدان دام دیگرگون نهم در پیششان. مولوی. کس دل باختیار بمهرت نمی دهد دامی نهاده ای و گرفتار می کنی. سعدی. صوفی نهاد دام وسر حقه باز کرد بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد. حافظ. برو این دام بر مرغی دگر نه که عنقا را بلندست آشیانه. حافظ
قدم گذاردن فراتر رفتن: چو از نامداران بپالود خوی که سنگ از سرچاه ننهادیی... (شا. لغ)، پاگذاشتن مستقرشدن: بهر تختگاهی که بنهاد پی نگهداشت آیین شاهان کی. (نظامی)
قدم گذاردن فراتر رفتن: چو از نامداران بپالود خوی که سنگ از سرچاه ننهادیی... (شا. لغ)، پاگذاشتن مستقرشدن: بهر تختگاهی که بنهاد پی نگهداشت آیین شاهان کی. (نظامی)